عصای چوبی
پیرمردی بود که فقط یک الک، یک ملاقهی نقرهای و یک عصای چوبی داشت.
روزی پیرمرد شنید که طبیب پولداری در دهکدهی همسایه زندگی میکند. پیرمرد الکش را برداشت و به آنجا رفت؛ البته این یک الک عادی نبود و اگر آن را
نویسنده: محمد رضا شمس
پیرمردی بود که فقط یک الک، یک ملاقهی نقرهای و یک عصای چوبی داشت.
روزی پیرمرد شنید که طبیب پولداری در دهکدهی همسایه زندگی میکند. پیرمرد الکش را برداشت و به آنجا رفت؛ البته این یک الک عادی نبود و اگر آن را تکان میدادی، انواع غذاها و شیرینیهای لذیذ از طرف دیگر آن پایین میریختند.
پیرمرد به خانهی طبیب رفت و الکش را روی نردهی جلوی خانه آویزان کرد. خدمتکاران از او با شربت و شاه توت پذیرایی کردند. طبیب الک را دید. آن را برداشت و تکان داد. یک عالمه کلوچه و شیرینی پایین ریختند!
طبیب باخود گفت: «این یک الک معمولی نیست!»
و فوری آن را در گوشهای پنهان کرد. شب پیرمرد تصمیم گرفت به خانهاش برگردد. او از طبیب تشکر کرد و به حیاط رفت تا الکش را بردارد، اما از الک خبری نبود. پیرمرد مدت زیادی به دنبال الک گشت، ولی آن را پیدا نکرد و با عصبانیت به طرف خانهاش به راه افتاد.
روز بعد دوباره پیرمرد به خانهی طبیب آمد. این دفعه ملاقهی نقرهای خود را آورد؛ این ملاقه هم معمولی نبود و اگر آن را میچرخاند، از آن شربت میریخت.
پیرمرد به خانهی طبیب رفت و ملاقهاش را روی تیر جلوی خانه آویزان کرد. بعد وارد خانه شد و شروع کرد به خوردن و آشامیدن همین موقع، طبیب وارد خانه شد و ملاقه را دید. آن را برداشت و چرخاند. از ملاقه شربت ریختم!
طبیب با حرص زیاد از شربتها مینوشید ولی ملاقه خالی نمیشد.
طبیب باخود گفت: «این ملاقه باید مال من باشد.»
آن وقت ملاقه را در گوشهای پنهان کرد. موقع رفتن، پیرمرد همه جا را زیر و رو کرد، اما نتوانست ملاقه را پیدا کند و دست خالی به خانه برگشت.
روز سوم، پیرمرد عصای چوبیاش را برداشت و به خانهی طبیب رفت. وقتی به آنجا رسید، عصایش را روی نردهی جلوی خانه گذاشت و وارد اتاق شد. هنوز چند لحظه از ورودش نگذشته بود که ناگهان صدای تق و توق از حیاط به گوشش رسید. همه به حیاط ریختند و با تعجب دیدند عصای پیرمرد، طبیب را دنبال میکند و کتکش میزند.
طبیب گفت: «نزن، لطفاً نزن! تو داری مرا میکشی!»
اما عصا دستبردار نبود. طبیب به پیرمرد گفت: «لطفاً بگو مرا نزند. قول میدهم الک و ملاقهات را پس بدهم.»
پیرمرد به عصا گفت: «دست نگه دار!»
عصا دست نگه داشت. طبیب با عجله به درون خانه رفت و الک و ملاقه را با خود آورد. پیرمرد الک و ملاقه و عصایش را برداشت و به خانهاش برگشت.
از آن روز به بعد، او دیگر به خانهی طبیب نرفت.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول
روزی پیرمرد شنید که طبیب پولداری در دهکدهی همسایه زندگی میکند. پیرمرد الکش را برداشت و به آنجا رفت؛ البته این یک الک عادی نبود و اگر آن را تکان میدادی، انواع غذاها و شیرینیهای لذیذ از طرف دیگر آن پایین میریختند.
پیرمرد به خانهی طبیب رفت و الکش را روی نردهی جلوی خانه آویزان کرد. خدمتکاران از او با شربت و شاه توت پذیرایی کردند. طبیب الک را دید. آن را برداشت و تکان داد. یک عالمه کلوچه و شیرینی پایین ریختند!
طبیب باخود گفت: «این یک الک معمولی نیست!»
و فوری آن را در گوشهای پنهان کرد. شب پیرمرد تصمیم گرفت به خانهاش برگردد. او از طبیب تشکر کرد و به حیاط رفت تا الکش را بردارد، اما از الک خبری نبود. پیرمرد مدت زیادی به دنبال الک گشت، ولی آن را پیدا نکرد و با عصبانیت به طرف خانهاش به راه افتاد.
روز بعد دوباره پیرمرد به خانهی طبیب آمد. این دفعه ملاقهی نقرهای خود را آورد؛ این ملاقه هم معمولی نبود و اگر آن را میچرخاند، از آن شربت میریخت.
پیرمرد به خانهی طبیب رفت و ملاقهاش را روی تیر جلوی خانه آویزان کرد. بعد وارد خانه شد و شروع کرد به خوردن و آشامیدن همین موقع، طبیب وارد خانه شد و ملاقه را دید. آن را برداشت و چرخاند. از ملاقه شربت ریختم!
طبیب با حرص زیاد از شربتها مینوشید ولی ملاقه خالی نمیشد.
طبیب باخود گفت: «این ملاقه باید مال من باشد.»
آن وقت ملاقه را در گوشهای پنهان کرد. موقع رفتن، پیرمرد همه جا را زیر و رو کرد، اما نتوانست ملاقه را پیدا کند و دست خالی به خانه برگشت.
روز سوم، پیرمرد عصای چوبیاش را برداشت و به خانهی طبیب رفت. وقتی به آنجا رسید، عصایش را روی نردهی جلوی خانه گذاشت و وارد اتاق شد. هنوز چند لحظه از ورودش نگذشته بود که ناگهان صدای تق و توق از حیاط به گوشش رسید. همه به حیاط ریختند و با تعجب دیدند عصای پیرمرد، طبیب را دنبال میکند و کتکش میزند.
طبیب گفت: «نزن، لطفاً نزن! تو داری مرا میکشی!»
اما عصا دستبردار نبود. طبیب به پیرمرد گفت: «لطفاً بگو مرا نزند. قول میدهم الک و ملاقهات را پس بدهم.»
پیرمرد به عصا گفت: «دست نگه دار!»
عصا دست نگه داشت. طبیب با عجله به درون خانه رفت و الک و ملاقه را با خود آورد. پیرمرد الک و ملاقه و عصایش را برداشت و به خانهاش برگشت.
از آن روز به بعد، او دیگر به خانهی طبیب نرفت.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}